سنگ صبور
صادق هدایت
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود، هر چه رفتیم راه بود، هر چه کندیم چاه بود، کلیدش دست سید جبار بود.
یک مردی بود یک زن داشت با یک دختر. این دختره را روزها میفرستاد به مکتب پیش ملاباجی. هر روز که میرفت مکتب، سر و صدایی به گوشش میآمد که: نصیب مرده فاطمه!
اسم این دختره فاطمه بود. تعجب میکرد، با خودش میگفت: خدایا ، خداوندا این صدا مال کیه؟ چیزی به عقلش نمیرسید، ترسش میگرفت. یک روز آمد به مادرش گفت:
ننهجون هر روز که از تو کوچه رد میشم، یک صدایی به گوشم میآید که : نصیب مرده فاطمه! آن وقت پدر و مادرش گفتند که : ما میگذاریم از این شهر میرویم. هر چه اسباب زندگی و خرت و خورت داشتند فروختند و راهشان را کشیدند و رفتند. رفتند و رفتند تا به یک بیابانی رسیدند که نه آب بود نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی. اینها تشنهشان شده بود، گشنهشان شده بود، هرچه نان و آب داشتند همه تمام شده بود. در آن نزدیکی دیوار یک باغ بزرگی دیدند که یک در هم داشت گفتند که: ما میرویم این جا در میزنیم، یکی میاد آبی- چیزی بهمون میده.
فاطمه رفت در زد، فوراَ در واز شد، تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه، یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد، انگاری که اصلاَ در نداشت. مادر پدرش آنور ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر پدرش گریه و زاری کردند؛ دیدند فایده ندارد، گفتند: اینجا حالا شب میشه گاس باشد حیوانی، جک و جانوری بیاد چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده میریم به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: اینکه میگفت: نصیب مرده فاطمه؛ شاید همین قسمت بوده!
دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد، بیشتر گشنهاش شد و تشنهاش شد، گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا میشه بخورم. رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم ودستگاه. رفت توی این اتاق و آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچکس آنجا نیست. بالاخره از میوههای باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح بیدار شد باز رفت اینور آنور را سرکشی کرد دید توی اتاقها فرشهای قیمتی، زال و زندگی همه چیز بود. دید یک حمام هم آنجاست. رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهری کارش گردش بود. هیچکس را ندید. هرچه صدا زد کسی جوابش نداد. باز رفت توی اتاقها سر کرد هفتا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراکهای خوب جواهر و همه چیز آنجا بود. آن وقتش به اتاق هفتمی که رسید درش را باز کرد رفت تو اتاق دید یک نفر روی تختخوابی خوابیده. نزدیک رفت پارچة صورتش را پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجة آفتاب آنجا خوابیده، نگاه کرد دید روی شکمش مثل اینکه بخیه زده باشند سوزن زده بودند.
یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود، ورداشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه آب بخورد این دعا را بخواند به او فوت بکند و روزی یک دانه ازین سوزنها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه میکند و بیدار میشود.
دختره دعا را خواند و یک سوزن از شکمش بیرون آورد. چه دردسرتان بدهم سی و پنج روز تمام کار این دختر همین بود که روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه هم آب بخورد و دعا بخواند به اون جوان فوت کند و یک سوزن از شکمش بیرون بیاورد. اما از بس که بیخوابی کشیده بود و گشنگی خورده بود دیگر رمق برایش نمانده بود. همینطور از خودش میپرسید: خدایا، خداوندگارا چه بکنم؟ کسی نیست به من کمک بکند! از تنهایی داشت دلش میترکید.
یک مرتبه شنید از پشت دیوار باغ صدای ساز و نیلبک بلند شد. رفت پشت بام دید یک دست کولی آمدهاند اونجا پشت دیوار بار انداختهاند، میزدند و میکوبیدند و میرقصیدند. دختر صدا کرد: آی باجی، آی ننه، آی بابا شما را بهخدا یکی از این دخترهایتان را به من بدهید. من از تنهایی دارم دق میکنم، هر چه بخواهید بهتان میدهم. سرکردة کولیها گفت: چه ازین بهتر بهتان میدهم اما از کجا بفرستیم، راه نداریم. دختره رفت یک طناب برداشت با صد تومان پول و جواهر و لباس و اینها را آورد روی پشتبام و انداخت پایین برای کولیها. اونها هم سر طناب را بستند به کمر دختر کولی، فاطمه کشیدش بالا.
دختره که آمد بالا فاطمه داد لباسهایش را عوض کرد. رفت حمام غذاهای خوب بهش داد و گفت: تو مونس من باش که من تنها هستم. بعد سرگذشت خودش را برای دختر کولیه نقل کرد، اما از جوانی که توی اتاق هفتمی خوابیده بود چیزی نگفت. خود دختره میرفت تو اتاق در را میبست دعا میخواند، به جوان فوت میکرد و یک سوزن از روی شکمش بیرون میکشید. این دختر کولیه از بس که حرامزاده بود میدید این دختره میرود توی اتاق در را روی خودش چفت میکند و یک کارهایی میکند شستش خبردار شد آنجا یک چیزی هست که دختره از او پنهان میکند. یک روز سیاهی به سیاهی این دختره رفت از لای چفت در دید که فاطمه یک دعایی را بلندبلند خواند و مثل این که کارهایی کرد. دو سه روز دیگر هم رفت گوش وایساد تا این که دعا را از بر شد.
روز سی و نهم که فاطمه هنوز خواب بود صبح زود دختر کولیه بلند شد رفت در اتاق را باز کرد. رفت تو دید جوانی مثل پنجة آفتاب آنجا روی تخت خوابیده. دختره دعا را که از بر بود خواند دید یک سوزن روی شکمش است آن را بیرون کشید. فورا تا کشید جوانه عطسه کرد بلند شد نشست و گفت: تو کجا اینجا کجا؟ آیا حوری، جنی، پری هستی یا دختر آدمیزادی؟ دختر کولیه گفت: من دختر آدمیزاد هستم. جوان پرسید: چهطور اینجا آمدی؟
دختر کولیه تمام سرگذشت فاطمه را از اول تا آخر به اسم خودش برای او نقل کرد و خودش را به اسم فاطمه جا زد و فاطمه را که خوابیده بود گفت کنیز من است.
جوان گفت: خیلیخوب، حالا میخواهی زن من بشوی؟ دختره گفت: البته که میخواهم، چه ازین بهتر؟
آنها که مشغول صحبت و ماچ و بوسه بودند، فاطمه بیدار شد دید که هرچه ریشته بود پنبه شد، آه از نهادش برآمد. دستهایش را به طرف آسمان کرد و گفت: خدایا خداوندگارا، تو بهسر شاهدی! همة زحمتهایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که میگفت: نصیب مرده فاطمه، همین بود؟ بعد بی آنکه ( آره) بگوید یا ( نه) کلفت دختر کولیه شد و دختر کولیه شد خانم و خاتون و فاطمه را فرستاد توی آشپزخانه.
جوانه فرمان داد هفت شبانهروز شهر را آیین بستند و دختر کولیه را گرفت. فاطمه هیچ نمیگفت. کلفتی خانه را میکرد، تا این که زد و جوانه خواست برود سفر، وقتی که خواست حرکت بکند، به زنش گفت: دلت چه میخواهد تا برایت سوغاتی بیاورم؟ دختر کولیه گفت: برای من یک دست لباس اطلس زری شاخه بیار. بعد برگشت به طرف فاطمه گفت: تو چی میخواهی که برایت سوغات بیاورم؟
فاطمه گفت: آقاجون من چیزی نمیخواهم، جانتان سلامت باشد. جوانه اصرار کرد، اونم گفت: پس واسة من یک سنگ صبور و یک عروسک چینی بیاورید.
جوانه شش ماه سفرش طول کشید. دختر کولیه هم هی فاطمه را کتک میزد و میچزاندش و این هم همهاش گریه میکرد.
جوانه از سفر برگشت و همه سوغاتیهای زنش را خریده بود، اما سنگ صبور را یادش رفته بود. نگو تو بیابون که میآمد پایش خورد به یک سنگی، فوراَ یادش افتاد که دختر کلفته ازش سنگ صبور خواسته بود. با خودش گفت: خوب، این دختره گفته بود، برایش نبرم بد است. برگشت، رفت توی بازار، پرسان پرسان، یک نفر دکاندار را پیدا کرد که گفت: من یکی برایتان پیدا میکنم. فرداش که برگشت آن را بخرد دکانداره ازش پرسید: کی از شما سنگ صبور خواسته؟ جوان گفت: تو خانهمان یک کلفت داریم از من سنگ صبور و عروسک چینی خواسته.
دکانداره گفت: شما اشتباه میکنین، این دختره کلفت نیست.
جوانه گفت: حواست پرت است، من میگویم که کلفت منست.
دکاندار گفت: ممکن نیست، خیلی خب حالا این را میخری یا نه؟
جوانه گفت: بله.
دکاندار گفت: هر کس سنگ صبور میخواد، معلوم میشه که درددل داره، حالا که برگشتی سنگ صبور را به دختر کلفت دادی همان شب؛ وقتی که کارهای خانه را تمام کرد، میرود کنج دنجی مینشیند و همة سرگذشت خودش را برای سنگ نقل میکند؛ بعد از آنکه همة بدبختیهای خودش را نقل کرد میگوید:
سنگ صبور، سنگ صبور
تو صبوری ، من صبورم
یا تو بترک یا من میترکم
آنوقت باید بروی تو اتاق کمر او را محکم بگیری، اگر این کار را نکنی او میترکد و میمیرد.
چه دردسرتان بدهم؛ جوان همان کاری را که او گفته بود کرد و سنگ و عروسک چینی را به دختر کلفت داد. همین که کارهایش تمام شد رفت آشپزخانه را آب و جارو کرد، یک شمع روشن کرد، کنج آشپزخانه گذاشت. سنگ صبور و عروسک چینی را هم جلو خودش گذاشت و همة بدبختیهای خودش را از اول که چهطور سر راه مکتب صدایی بغل گوشش میگفت که: نصیب مرده فاطمه! بعد فرارشان؛ بعد بیخوابی و زحمتهایی که کشید، بعد کلفتی و زجرهایی که تا حالا کشیده بود همه را برای سنگ نقل کرد. آنوقت گفت:
سنگ صبور، سنگ صبور
تو صبوری ، من صبورم
یا تو بترک یا من میترکم
همین که این را گفت فوری جوان در را باز کرد رفت محکم کمر فاطمه را گرفت؛ به سنگ صبور گفت: تو بترک. سنگ صبور ترکید و یک چکه خون ازش بیرون جست. دختره غش کرد. جوان او را بغل زد و نوازش کرد و ماچ و بوسه کرد، برد تو اتاق خودش خوابانید.
فردا صبح فرمان داد گیس دختر کولی را به دمب قاطر بستند و هی کردند به میان صحرا؛ بعد داد هفت شبان و روز شهر را چراغانی کردند و آیین بستند و فاطمه را عروسی کرد و به خوبی و خوشی با هم مشغول زندگی شدند.
همانطوری که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مراد خودتان برسید!
قصة ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
مهر ماه 1320
از: مجموعهای از آثار صادق هدایت
نظرات شما عزیزان:
مسافر 
ساعت15:58---18 تير 1391
نباید در لباس عامیانه بودن داستان از کیفیت و قواعد نگارشی صرف نظر کرد...از لحاظ درون مایه هم باید بگویم که همان یک بار خواندنش کافی بود.نکته دیگر اینکه نباید در لفظ عامیانه بودن به شعور مردم توهین کرد چون اگر دقت کنید در داستان هایی که از گذشته سینه به سینه منتقل میشوند و در بین مردم نقل محافلی چون شب یلدا است نگاهی کنید غالبا و اگر غلو نباشد همه اش از گنجینه های ادبی ماست مثل شاهنامه و مثنوی و سمک عیار و هزار و یک شب و گلستان و...هم از لحاظ درون مایه ای و هم از لحاظ تکنیک و فن نگارش در سطح بسیار بالایی هستند. پاسخ:
با سلام به شما دوست عزیز
در داستان های عامیانه کیفیت نگارش پایین نیست بلکه نوشتن چنین داستان هایی کار سختی بوده که فقط نویسندگان بزرگی مانند "احمد شاملو" و یا "جلال آل احمد" و یا "صادق هدایت" از عهده آن بر آمده اند و فقط بیان ساده ای دارند که این دلیل بر ضعیف بودن نگارش نیست بلکه کار بسیار دشواری می باشد . و از نام این نویسندگان که کمتر کار ضعیفی در مجموعه آثارشان می توان دید بر می آید که به یک داستان ضعیف نگارشی و بی محتوا تن ندهند
فرق داستان عامیانه با داستان حرفه ای در سادگی بیان و بی آلایشی آن است
در مورد محتوای داستان های عامیانه با شما موافقم که بسیار پر دُر و گوهرند و گرانمایه
ولی در مورد نظر شما مبنی بر بی محتوایی این داستان به نظرم شما بیشتر تحت تاثیر نام این نویسنده یعنی "صادق هدایت" قرار گرفته اید و اگر نام نویسنده را ننوشته بودم الان داشتیم به جای بحث در مورد بی محتوایی از خوبی ها و هنرمندی های این داستان با شما گل و بلبل می گفتیم
از نظرتون متشکرم
ارسلان 
ساعت1:05---18 تير 1391
مسافر 
ساعت19:10---17 تير 1391
اصلا داستانش جذاب نبود...کلهم از نگارش و محتوایش خوشم نیومد.ولی باز هم ممنون... پاسخ: با سلام به شما دوست عزیز
اصولا داستان های عامیانه که با زبانی ساده و بدون آلایش و البته شیرین بیان می شوند حرف های جدی برای گفتن دارند که برای تاثیر گذاری بر عموم مردم خلق می شوند و نویسنده در آنها قصد خودنمایی ندارد و از تکنیک های رایج نویسندگی و سبک و سیاق خاص نگارش خود دوری می کند (البته تفکراتشان در آن مشهود است مانند این داستان که نگاه سرد صادق هدایت در آن مشهود است )
نمی دانم شاید قبلا این داستان را از بزرگتر ها و یا به طور خاص از مادربزرگتان شنیده باشید
و یا این سبک از داستان ها ( داستان های عامیانه ) که نویسندگان بزرگی خلقشان کرده اند مانند "چوپان دروغگو" از "احمد شاملو" یا داستان "پیش در آمد" از "جلال آل احمد" که در آن چوپانی به وزارت می رسد و نمونه های دیگری از سیمین دانشور و یا شاهکارهای احمد شاملو و علیرضا ذیحق که کم نیستند و من مطمئن که بارها بیشترشان را شنیده اید و خاطره فراوان از آنها دارید ولی خالقشان را نمی شناسید چرا که نویسنده بدون هیچ تکنیک شاخصی فقط داستانش را می گوید ( این از دلیلم برای مخالفت با نظر شما در مورد نگارش بی محتوای داستان )
ولی در کل داستان های شیرینی هستند که شاید انتظار شما دوست عزیز را بر آورده نکنند ولی در بی محتوایی اش با شما دوست عزیز به شدت مخالفم که پیشنهاد می کنم مجددا خوانده شود باشد که کارساز آید
از نظرتان هم به شدت متشکرم
|